کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

يه عصر پاييزي سبز...سبز

امروز از صبح بيش از هر روز به مامان چسبيده بودي و دوست داشتي كه فقط باهات بازي كنم جديدا هم كه دوست داري بيشتر توي اتاقت بازي كنيم البته من از اين بابت خوشحالم چون اگه عادت كني ديگه كم كم بقيه خونه از ريخت و پاش اسباب بازيهات نفسي ميكشه ...ولي خب چون فعلا تنهايي بازي نميكني يه وقتهايي كه خودم كار دارم به مشكل برميخوريم...تا چند روز پيش موقع بازي توي اتاقت دائم نگران اين بودم كه مبادا بخوهي از تختت بيايي پايين و بيفتي..ولي جمعه كه با بابا كورش توي اتاقت بازي ميكردي بابا كورش اين مشكل را حل كرد و بهت بالا و پايين رفتن را ياد داده حالا به راحتي خودت ميري داخل تخت و مامان خيالش راحت شده....والبته تخت بيچاره هميشه نامرتب...    &...
26 آبان 1392

آسمون زندگي ما....

با اينكه ماه دوم از فصل پاييز هم كم كم داره روزهاي آخر را ميگذرونه ولي اينجا روزهاي ابري و دلتنگ پاييزي تازه داره خودشه به ما نشون ميده و براي ما كه اهل غربتيم اين دلتنگي و دلگيري پاييز دو چندان ميشه ....ولي با وجود بهاري تو ، توي زندگي عاشقانه من و بابا كورش آسمون زندگي ما هميشه آبي و آفتابي ...  هر روز داري بيشتر از قبل دوست داشتني و خوردني تر ميشي تقريبا ديگه سعي ميكني هر چيزي را كه ميشنوي فوري تكرار كني و خيلي زود كاربرد اون كلمه را هم ياد ميگيري مثلا چند وقت پيش من داشتم به باباكورش كه ميخواست از اتاق بره بيرون با شوخي ميگفتم نرو ...كه شما هم فوري گفتي نرو و ما كلي خنديديم ...از اون روز به بعد هر موقع از پيشت بخواهيم بريم با ...
22 آبان 1392

بازم دريا...

امروز جمعه بابا كورش برخلاف دوسه هفته گذشته خونه بود چون اورهال ديگه داره روزهاي پاياني را ميگذرونه ...صبح كه از خواب بيدار شديم يك دفعه تصميم گرفتيم كه بريم دريا چون ديگه كم كم داره هوا خنك ميشه و ممكنه كه اين آخرين باري باشه كه توي سال 92 بتوني بري داخل آب و بازي كني... وقتي از خواب بيدارت كردم و بهت گفتم بيدار شو پسرم بريم دريا كلي ذوق كردي و ميگفتي ديا ديا...تازه كلمه بله را هم ياد گرفتي و اينقدر قشنگ اين كلمه را ادا ميكني كه من و بابا دائم دوست داريم بشنويم ...بابا ميگفت كياراد بريم دريا... من ميگم : بگو بله... البته گاهي اوقات هم يه جور خيلي قشنگي ميگي بلي ...كه اون موقع است كه ديگه ميخوام بخورمت پسر خوشگل مامان... امروز زياد ازت ع...
18 آبان 1392

امروز من و تو...

امروز صبح يكم كار كامپيوتري داشتم كه شما بيدار شدي و كلي مامان را اذيت كردي و دائم گريه ميكردي و اجازه نميدادي كه مامان به كارش برسه منم اولش كمي از دستت ناراحت شدم البته توي دلم و به خودم گفتم كاش اجازه ميدادي به كارم برسم ولي در آخر شما پيروز شدي و مجبور شدم به كل قيد كارم را بزنم و سيستم را خاموش كنم ولي وقتي منطقي فكر كردم ديدم حق با شماست آخه به غير از من كسي را نداري و دوست داري باهات بازي كنم واسه همين كلي امروز با هم بازي كرديم و لذت برديم هرچند اين بازي ها كار هر روز ماست.... امروز يادم افتاد كه چند روز پيش برچسب يكي از اسباب بازيهات را كنده بودي و از اينكه چسب داره و به ديوار ميچسبه كلي ذوق ميكردي و احساس ميكردي كه يه كشف جديد كر...
15 آبان 1392

اولين باران...

ديروز از صبح هوا ابري بود و باد همراه با خاكي هم ميوزيد از اون بادها كه بعد از اتمام كل خونه احتياج به يك گردگيري حسابي داره ....از صبح آرزو كردم اي كاش يكم بارون بياد تا با كيارادم بريم داخل حياط تا عكس العملت در مقابل بارش بارون را ببينم چون اين دفعه اولي بود كه باريدن بارون را ميديدي... ولي انگار كه آسمون اصلا قصد باريدن نداشت و فقط ابري بودن و دلگير بودن پاييز را ميخواست به ما نشون بده ....ما هم به خاطر اينكه كمتر از اين روز ابري دلگير بشيم يك ساعتي رفتيم خونه خاله كبري همسايه و دوست مهربونمون...من به خاله گفتم كه از صبح چند بار فكر كردم كه بارون مياد و خواستم كه با كياراد بريم حياط تا براي اولين بار بارون را ببينه ولي ديدم كه صداي برگ د...
15 آبان 1392

اولين پرش....

جديدا ياد گرفتي كه از روي مبل بپري پايين ....البته بيشتر شبيه راه رفتن روي هواست تا پرش ولي خيلي از اين كار لذت ميبري و ذوق ميكني ...احساس ميكني كه كار خيلي بزرگي انجام ميدي...بهت گفتم اول پشتي نرم زير پات بگذاري وحالا ياد گرفتي قبلش اين پشتي را واسه خودت مياري وبعد اقدام به پريدن ميكني...     با شمردن يك ...دو ...سه ...ميپري...البته خودت ميشمري چون تا سه را ميتوني بشمري....     هرچند اين يه بازي خطرناكه ولي حسابي مراقبت هستم مطمئن باش پسرم....تو فقط لذت ببر.... دوست دارم عاشقانه.... ...
12 آبان 1392

گردش دونفري پاييزي....

يك هفته اي ميشه كه از گرماي هوا در بعد از ظهرها كاسته شده و اين امكان براي ما فراهم شده كه بتونيم بريم توي حياط و با هم بازي كنيم  چند روز پيش رفتيم داخل حياط و كمي توپ بازي كردي و كلي لذت بردي ولي اشكال كار اينه كه هوا زود تاريك ميشه و ساعت خواب بعد ازظهر شما هم گاهي بيش از اندازه طولاني ميشه وزماني بيدار ميشي كه ديگه هوا تاريكه و بازي توي حياط لطفي نداره ولي خب دارم سعي ميكنم ظهرها كمي زودتر بخوابي كه زودتر هم بيدار بشي و بتونيم بازي كنيم و تا دوباره هوا گرم نشده كمي از اين هوا لذت ببريم.... امروز ساعت چهار بيدار شدي  تصميم گرفتم بريم بيرون و كمي با هم گردش كنيم ...سريع آماده شديم و با هم به يه گردش دو نفره رفتيم هرچند جاي بابا...
12 آبان 1392

خرابكاري....

چند روز پيش توي آشپزخونه مشغول بودم و شما هم مثل بعضي از مواقع توي اتاق مشغول بازي با اسباب بازيهات و تماشاي تلويزيون بودي ...از اونجايي كه اين جور وقتها خيلي نمي توني دوري ماماني را تحمل كني و بعد از چند دقيقه اي وارد آشپزخونه ميشي منم تند تند داشتم كارهام را ميكردم ...چند دقيقه اي گذشت و ديدم نيومدي اول گفتم چقدر مشغول بازي شده ولي بعد خواستم يه سركي بكشم فقط ببينم چه ميكني كه با صحنه زير روبه رو شدم.... بله پسر بلاي مامان صندلي را كشيده بود عقب و رفته روي اون ايستاده بود و پودر خودش را برداشته و روي ميز ريخته بود اولش شوكه شده بودم چون اصلا انتظارش را نداشتم ولي وقتي من را ديدي چنان قيافه جدي به خودت گرفته بودي كه دلم ميخواست فقط بخ...
11 آبان 1392

پسر صبور من....

امروز قرار بود آخرين واكسنت را بزنيم و من از چند روز پيش دلشوره اين روز را داشتم هرچند در نوبتهاي قبلي با صيوري تمام درد واكسنت را تحمل كرده بودي و ماماني را اصلا اذيت نكردي ولي شنيده بودم كه اين آخري با بقيه فرق ميكنه و ممكنه كه بابت درد پا بي تابي بكني ....صبح بعد از بيدار شدن از خواب و خوردن صبحانه براي زدن واكسن هجده ماهگي راهي بهداري شديم ...نميدونم چرا كه از همون ابتداي كار براي گرفتن وزن و قدت هم كمي گريه كردي كه پيش خودم گفتم واي حتما براي زدن واكسن كلي اذيت ميشي ولي قطره فلج اطفال را با اينكه بسيار بدمزه است قشنگ خوردي البته از تغيير چهره ات مشخص بود كه خيلي بدمزه بوده ولي مرد كوچولوي من مردونه تحمل كرد ...موقع زدن واكسن هم برخلاف ت...
7 آبان 1392

ما برگشتیم....

چند روزی میشه که از اصفهان برگشتیم ولی هنوز فرصت نکردم مطلبی بنویسم البته به غیر از وقت که شرط اصلی بوده یه کم هم تنبلی مامانی در ننوشتن مطلب دخیل بوده ولی خب الان تصمیم گرفتم که بنویسم.... این بار هم مثل همیشه حسابی خوش گذشت  اصلا مگه میشه کنار عزیزانت باشی و خوش نگذره ؟؟؟ از قبل تصمیم گرفته بودیم که صبح زود حرکت کنیم ولی به مامان عفت جون نگفته بودیم که خیلی زود حرکت میکنیم ... وقتی صبح مامان عفت جون زنگ زد که ببینه حرکت کردیم یا نه ؟ و فهمید که پنج ساعت دیگه میرسیم کلی خوشحال شد ...همش فکر میکردم چون بعد از دو ماه قراره که همدیگه را ببینیم شاید یه کم غریبی کنی و اولش به من بچسبی ولی مثل اینکه کاملا در اشتباه بودم وقتی رسیدیم مامان ع...
30 مهر 1392
1